نسیم پاییز...


به نام تو

سلام.

خدای من،

برگهای زرد دلم هر روز

در پاییز نگاهت بر زمین می ریزد.


دلم تکه جواهری داشت،

به رنگ باران،

بی رنگ،

زلال،

گم شده یارب.

.

خدایا !

ضعیفم

و اقرار می کنم به ضعفم،

فقیرم

 و اقرار می کنم به فقرم.

.

تو عزت می بخشی بر من،

تو شکوه می دهی بر دل تنهایم،

ولی من لایق این همه خوبی تو نیستم،

لیاقت من مرگ هست و بس.

.

الهی !

تو را آرزو می کنم

و هر بار سر افکنده از بدیهایم باز می گردم

باز می گردم و

 وقتی به خلوت تنهایم می رسم

باز دلم به سوی تو پر می کشد.

.

من لایق این دل نیستم.

.

خاک وجودم را از من بگیر،

تن خاکیم را بر زمین زن،

دل بی کسم را تنها نگذار ای مهربان.

.

امروز نسیم پاییزی بر سینه ام می وزد

 و برگهای تنهایم را بر زمین می ریزد .

.

دلتنگیم را با پاییز قسمت خواهم کرد،

با برگهای زرد،

با نسیم سوزناک،

ابرها را دوباره خواهم بوسید،

در خیال کودکانه ام،

با نوازشی گیسوی ماه را به زمین خواهم رساند،

دلم را با آغوش بهار آشتی خواهم داد،در پاییزی خنک

تا ترانه ای دوباره،

و تا خنده ای از ته دل،

چون درختی خواهم ایستاد در مقابل همه تنهاییم،

و با نفسهایم آسمانت را عطرآگین خواهم کرد،

نگو آرزوی محال است!

نگو دوست داشتنت خوابی است و بس .

.

چهره زرد من امروز شبیه هیچ کس نیست،

شبیه هیچ صورتی،

جز همین درخت تنهایی کنار خانه،

دلم  را ذره ذره کن،

ریز ریز،

ببین در هر گوشه آن نجوایی از تو هست یا نیست؟

ببین تابلوی دلم را می پذیری یا نه؟

ببین جز تو چیز دیگری دارم یا نه؟

.

الهی !

دلتنگ خواهم مرد

اگر به من نگاه نکنی.


دل خسته و اسیر خواهم رفت،

اگر تو مرا نخواهی.

می روم

چون برگی سوار بر اشک نسیم

به بیکرانها،

آنجا که خاری نباشم  در مسیر دستان مهربانت،

آنجا که دیگر عاشقی نباشد که هر آن مزاحم  چشمانت شود،

می روم در مسیر خوابهایم،

به سویی که نیست شوم،

و یا شاید غریبانه جان سپارم به دست نسیم پاییز...

آیدین...

 

امشب...

امشب دلتنگیم را

به باد خواهم سپرد ،

و غمم را

به دوش کوه،

و اشکم را

به دریا،

شاید

در استتار آخرین خورشید ،

بر قلبم نوری دوباره بتابد...

آیدین...

دلم در این بیابان...


1-

دلم در این بیابان

در این پهنه خاک
چون کبوتری
چون کفش دوزکی تنها
چون یک برگ خشک
چون دانه شنی
تو را می خواند...
نوری از دور
سرابی آشنا
و دلم چون خارهای کویر
عرق شرم می ریزد در برابر تو
خدای من

____________

2-


تو میروی و دلم

چون خیالی سر درگم

چون شبی بی ستاره

آهسته چشم می بندد بر آوازها ی درخت.

.

تو میروی و من

جان خسته ام را گم می کنم

چون طفلی کوچک جا مانده در راه.

.

 

تو میروی و من با خسته ترین صدا

صدایی شبیه سکوت

تو را می خوانم

ولی افسوس نه پایی برای دویدن دارم

و نه چشمی زیبا که تو برای آن دست تکان دهی.

______________

3-



من در این باغ

به این حصار می خندم

به ابرهایی که کسی نگاه نمی کند

به نقاشی دستشان

من در این باغ به شب می خندم

به روزی که شب را به جلو هل می دهد

و درختانی که آسوده خواب رفته اند

من در این باغ به خودم می خندم

که چه آسان فریب سیب را خوردم...



کاش یکبار دوست داشتنم را بپذیری...


خدای من !

ای تو که هستی و من چشمی لایق تو ندارم

تو را دوست دارم

بی دلیل

بدون حرفی یا قائده ای زمینی

تو همه،

من هیچ.

تو باران ،

من تشنه ترین کویر.

.

چرا اینگونه تنهایی؟

چرا اینگونه مهربانی؟

چرا نمی رنجی .؟

از من

از بدترین بنده ات.

.

الهی !

تو را با دلی تنگ

تنگتر از همیشه

یاد می کنم امروز.

.

تو مرا اینگونه خواستی

تو مرا با بغض به خانه ات آوردی

تا دست مهربانت را بر چشمان

اشکبارم بکشی

تا لمس کنم حضور بی نهایتت را.

.

الهی !

اگر روزی نبودم

اگر روزی از شرم  در زمینت فرو رفتم

اگر دیگر از یاد تو رفتم

قلب شکسته ام را بر روی دیوارهای شهر ببین

آن گاه اگر دلت تنگ دلم شد

باورم کن دوستت دارم

باورم کن که ساعاتی داشتم

باتو

که تو می نوشتی با دستانم و من گوش می دادم به احساسم.

.

الهی !

دلم چون شیشه ای است

تاب این همه باران را ندارد

تاب گرمی عشقتت را ندارد

خواهد شکست در حرارات عشقت

و باران اشکهایم.

.

خدای مهربانم!

چیزی ندارم لایق تو

جز اقرار بر عشق

اقرار می کنم

دوستت دارم با تمام بدیهایم

خدایا بگیر قلمم را از دستم

تاب نوشتن ندارم

تو بنویس می ترسم لرزش دستانم

خط خطی نشان دهد دوست داشتنم را

می ترسم اشکهایم نامه ات را نازیبا کند

دوست دارم تا ابد

تا آخرین لحظه عمرم

عاشقانه ببویمت

و بنویسم برایت.

.

الهی !

چه خواهد شد بعد از مرگم ،

نمی دانم،

شاید تو باشی و یا آتش تو

در هر دو حال خواهم سوخت

برایت

من پروانه  نگاهت

من شمع سوزان عشقتت

من دیوانه ای تنها

بی چیز

که جز خنده اشکبار

چیزی ندارم

دوست دارم تا قیامت برایت بی وقفه بنویسم

می دانم  غروبم نزدیک است

می دانم  تا ابد عاشقانه هایم

در برابر عشاق بی پایانت

در حصار لحظه ها گم خواهد شد،

ولی  می نویسم تا کمی آرام گیرد این دل شیدا

دوستت دارم .

.

کاش با این چهره سوخته

با این قلب شکسته

و دست ناتوان

قبولم کنی

کاش یکبار دوست داشتنم را بپذیری.

ای همه بود من.

حرفهای ناگفته ام...


خدایا !

حرفهای نا گفته ام را از من بپذیر،

حرفهایی که زبانم معادلی برایشان پیدا نکرد.


گاه زیبا و گاه زشت،

گاه تنها و گاه همصدا با همه،

گاه کوچک و خرد و گاه بزرگ،

می آیم

در همه حال تو مهربانانه مرا در آغوش می کشی،

حال من هر چه بدتر تو محکم تر دستانم را می فشاری.


الهی!

صدایی از بی پناهی می شنوی که

وجود بیکران تو را حس کرد و باز چون کودکی بازیگوش

دست از دامن مادر کشید و گم شد.


خدایا می ترسم

از اینکه روزی تو را گم کنم و تو دیگر جویای من نشوی و

مرا  در این بیابان تنها بگذاری

می ترسم وقتی زمین و زمان تو را می بینند

  من خودم را ببینم و تو را گم کنم.

 

خدای من

کاش این ماه دلم  پاکترین زمان عمرش را تجربه کند!

مرا پاک کن از قلبی  سیاه،

فکری  سیاه.

 

وقتی تو صاحب مکانی،

وقتی زمان از تو معنا می گیرد،

چگونه تو را تصور کنم در مکان و یا زمانی خاص.

 

خدای من!

ای روشنایی بخش خانه دلم ،

ای همه هستی من،

تو را موج تصور کردم دیدم دریایی

ستاره تصور کردم دیدم آسمانی

هر گام که پیش رفتم دیدم تو بی نهایت، بیکرانی.

 

چرا اینگونه خود را کوچک می کنی و خرد ،

منِ  ِ ذره ،من ِ ناچیز و بی ارزش چه دارم که تو عاشقانه صدایش می کنی؟


دوست دارم از شرم تا قیامت اشک بریزم  و بنالم

نفرین بفرستم بر وجودی که

 با وجود دیدن این همه زیبایی

 باز به سوی نیستی پیش می رود.

.

خدایا از من بگذر

تو را به هر چه دوست داری

به قلب عاشقان با صفایت

مرا به حال خود وامگذار!

الهی دستم را بگیر!

محکم تر از همیشه

اگر این بار دستم را از تو جدا کردم همان لحظه جانم را بستان.

تا باز شرمسار  نگردم.


خدای من!

ای دلیل سکوتم،

دوست داشتنم را از من بپذیر

دیگر چیزی از تو نمی خواهم

اگر قبول کنی آنی تو را دوست داشتم

دیگر آرزویی نخواهم داشت

دوستت دارم

و باز چون همیشه اگر تو بخواهی

دوستت خواهم داشت.


ذره ناتوان تو آیدین...

 قبولم می کنی؟


به نام تو ای عشق آفرین تنها ...


چندی است موسیقی دلم را گم کرده ام

تو را  و وجود بی پایانت را گم کرده ام.


شاید هم تو نمی خواهی ناله هایم را بشنوی

و یا دل مهربانت را آزرده ام ...


خدای قلبم ساده و بی ریا دوستت دارم

خودت می دانی که  وقتی دلم در هوایی غیر از تو پر می کشد

چقدر بی کس  و تنها می شوم

آرزویی جز ابراز عشق به تو ندارم

تو که بی نهایتی و بیکرانی

تو که زیبایی و دل ربا

تو که وجود عاشقت دلی را آفرید که تو را درک کند.

 

الهی سیمای زرد و دلی سیاه دارم

  قبولم می کنی؟


دستانی ترک خورده و موهایی سفید و پاهایی ناتوان دارم

قبولم می کنی؟


زیاد نیستم کمترینم ، حقیر و خرد ، فقیر و تنگ دست

قبولم می کنی؟


می دانم که تو توجهی به اینها نداری،

می دانم که عجز و ناتوانیم را می دانی،

ولی دوست دارم بدانی، چه بی چیزم و بی کس،

تنها و غریب و آواره بیابانی چون زمین.


الهی مرا ببخشا و توبه ام را بپذیر

به من درست دیدن درست شنیدن و درست حس کردن عنایت فرما !

به من صبردر مقابل ناگواریها

و تحمل در برابر ناملایمات اطرافم را  مرحمت فرما !


الهی دلم را تنها مگذار!

او عاشقانه دوستت دارد،

شاید گاهی عقل و هوس وجود خاک گرفته ام را فریب دهد

ولی دلم همیشه عاشق توست.


وقتی نام تو می آید

در بدترین احوال

دلم  سراسر اشک می شود و عشق

زیبا می شود و شانه بر گیسوی سیاهش  می زند

و منتظر در مقابل پنجره ای که گلدانی از نور

و هوایی از شهرمهتاب دارد می ایستد و خیره بر آسمان

انتظار تو را می کشد.

 

الهی  عاشقانه هایم به اندازه زیبایی تو زیبا نیست ،

حرفهایم به اندازه قلب مهربان تو نیست،

می دانم،

ولی به وجود  مهربانت سوگند

همین قدرمی دانم

و زبانم بیش از این همراهیم نمی کند،

تو خود بپذیر از من این حرفها را

به بهترین و زیباترین  سبک

و عاشقانه ترین کلام.

 

الهی  دوستت دارم

با وجودی که می دانم این دوست داشتنم

و این ناله هایم

نه چیزی به زیبایی تو می افزاید و نه کم می کند

دلم می خواهد تو را

دوستت دارد

همین

دوستت دارم خدای دلم...

آیدین...

مرا تنها مگذار ای زیبا ...

قسم نمی خورم

می دانم تو می دانی

احوال درونم

برایت با هیچ با ذره ذره سلولهایم

مجسمه ای از عشق خواهم ساخت

مجسمه ای از نور .

 

با تن خاکیم برایت ،

 عشق آسمانی ،

و با قلب کوچکم برایت،

 نبض  گلها را و غرش  ابرها را

نقاشی خواهم کرد...

می دانم آرزویی هستند که فقط تو می توانی به آن تحقق بخشی

چقدر حقیرم  که از کیسه تو می بخشم برای خودت.

 

خدایا ببخش که تمام آرزویم تویی

ببخش که از تو خودت را می خواهم

کاش می توانستم  مزاحم  تو نشوم

ولی دست خودم نیست

هر صبح  با یادت

و هر شب به یادت

بیدار می شوم

و چشم می بندم

دنج خلوت قلبم

آنجا که هیچ کس  اجازه ورود ندارد

اتاقی ساخته ام برایت

به رنگ  غروب

و چمنزاران

با پنجره ای رو به ساحل  عشق

اتاق قلبم  کوچک است و چوبی

اما با گلهایی به رنگ آسمانت تزیین کرده ام

هر گوشه آن  عطری دارد از خاطرات با تو بودنها

ترسی ندارم از فردا

اگر تو کنارم باشی  مرگ نیز حقیر است

اگر تو مرا بخواهی  هیچ نمی خواهم

برایم کافی است

و منتهی  خواسته من است.

 

خدایا

مرا به حال خودم  نگذار

حال  زمینی ام

رنگ شهوت می دهد و رنگ دروغ

رنگ بدی می دهد و رنگ فریب

می سوزاند 

و نابودم می کند .

 

مرا تنها مگذار ای زیبا ...

 

تو را دوست دارم و خواهم داشت تا آخرین  لحظه

تا زمانی  که  تو بخواهی که باشم

اگر نبودم هم  دوست دارمهایی که برایت  روانه آسمانهایت کرده ام

تا ابد با تو خواهند بود

و این یعنی تمام خواسته من.


دوستت دارم  همین

خلاصه همه  حرفهایم  به  تو...

آیدین...

جزر و مد  وجودم  ...

بیقرارم و  قرارم تویی

بی نشانم و نشانم تویی...

 

جزر و مد  وجودم   بر ساحل تو

در شبانگاهی  مهتابی

می نشاند در دلم  جای پای تو

جا پای تو در ساحل قلبم هیچگاه با هیچ موجی شسته نخواهد شد

تو حک شده ای در دیواره رگهایم

در تمام سلولهای منتهی بر قلبم

در قطرات  خونم

و همه نفسهایم...

 

تو و وجودت  بر من می افزاید مرواریدهای درشت

 من و وجودم  بمانند خاری در کنار گل  جلوه می کند و می کاهد ارزش تو

تو پنهان می کنی  بدیهایم را  

و من  هر لحظه   لوس و مغرور  می شوم  و بد و بدتر از دیروز...


 کودکی بازیگوشم که تا در کوی تو هستم

شادم و خندان ،

ولی  کوچه  ما

راهها به بن بست ختم می شود

و به غصه و غم ...

 

مرا زیبا کن چون خودت

دوست دارم  زیبا باشم و زیبا ببینم و زیبایی را درک کنم...

 

دوست دارم  چون قطره ای  در دریا همیشه در آغوش تو باشم...

 

دوست دارم  وقتی غروب را نقاشی می کنی  به یاد دلتنگی هایم  مرا نیز به یاد آوری

و وجود خسته ام را سوار بر ابرها  تا آخرین نقطه  آسمانت بالا ببری

تا  خودم را ببینم در کنار منزلگاه   تو

تا باز هم  بنشینم  منتظر سلام  تو ...

 

دوستت دارم ای  نقاش  غروب دلتنگی هایم

دوستت دارم  ای  منشور  نورانی  قلبم

دوستت دارم ای ستاره همیشه روشن شبهایم ...


آیدین...

الهی به امید تو...

الهی به امید تو...


سحرگاهی است بهاری

بوی تابستانت نیز رسید

کوهی از ندامت

و اشکی پر از حسرت دارم  ای مهربان.

 

اجازه می دهی خدایم  صدایت کنم ؟

نگو از من دلگیری

نگو که من جز رضای قلب مهربان تو، آرزویی ندارم.


در کوچه ای پر از شبنم

با گلهایی که از روی دیوارها  چون آبشاری  جاریست

خانه ایی روستایی

و کودکی کنار پنجره

نقاشیم را شروع می کنم

می کشم موجی  بر گیسوانش

تو را در آینه خواهد دید بی تردید

تو که زیباتر از خورشیدی و دریای غروب...

قلبم را نقاشی می کنم بر دیوار کاهگلی

می دانم با باران شسته خواهد شد،

بر روی این دیوار می نویسم

دلتنگی آشنا  در کوی تو

غریبی  با لباسهای خاکی

کاش رودی بود تا می شستم در آن  این تن خاک گرفته ام

کاش آبی بود تا می نوشیدم  در این گرمای سوزان زندگی.

با آتش عشق کاری ندارم

بگذار تا بماند

ذره ذره  وجودم را آب کند

شاید درختی را آب دهد

و یا بوته  گلی را سیراب کند

تا شاید روزی

لبخند تو را نقاشی کند.

آیدین...


تو  اگر ...

مهربانا

دلا

جانا

لکه های سیاه و کدر دنیایت  دلم را در بر گرفته

کمکم کن...

 

تو اگر کوهی من سنگی کوچک در سینه تو

تو اگر دریایی من قطره ای در بیکرانه تو

تو اگر آسمانی من ستاره ای نقاشی شده در دفتر یک کودک

تو اگر خورشیدی من  سایه ای از انوار تو...


خدای من

زیبای من

دنیای من

مرا از خود مران که سخت محتاج توام

امروز قبولم کن  با  وجود تن  خاک گرفته ام

فردا که  عطر آغوشت را گرفتم  دیگر تنها نخواهم بود.


تو اگر غروبی من  دلتنگی غروب

تو اگر ماهی من  چشمان خیره بر مهتاب

تو اگر بارانی من  علفی هرز در بیابانی  خشک.

 

بهار قلبم

عزیز دل بی سامانم

چراغ   خانه  کوچکم

تو همه امیدی و من محتاج نگاهت

تو همه  نوری و من گمگشته  شبی تار

تو همه  رحمتی و کرم و من گدایی  مقابل درگاه تو

کرامتت را از من مگیر ای کریم و ای غفور...


ببخشا مرا اگر چه می دانم به اندازه کل کائناتت گناهکارم و رسوا

ببخشا مرا  اگر چه می دانم  دل مهربانت را رنجانده ام بارها و بارها

ببخشا ای  رحمان و ای رحیم...

 

تو خود می دانی که جز تو آرزویی ندارم

تو خود می دانی که  اگر تنهایم بگذاری غرق خواهم شد

یا که مردابی خواهم شد بدبو و  سیاه.

 

بر من ببخش تمام بی تو  بودنها را

بر من ببخش تمام  حرفهایی که غیر از مسیر تو در زبانم جاری شد

بر من ببخشا  ای همه آرزوی من.

 

دوستت دارم  به اندازه چشمان  منتظر بر خط جاده ها

دوستت دارم به اندازه تکرار  دوباره دیدار یک  غریب آشنا

دوستت دارم  به اندازه همه  عشقهای عالم و تمام دوست داشتنها ...

آیدین...

یاد تو در این دل با مرگ نخواهد مرد...


خیال نکن اگر بمیرم  تو از یادم خواهی رفت

یاد تو حک شده بر قلب زمین

ریشه داده اشکهایم 

و گاه بخاری چون ابر

رفته بر آسمانت

یاد تو در این دل با مرگ نخواهد مرد.


خدای من

عطش درونم را بیشتر کن

بگذار تا  دل چشمه سارانت  بجوش آید

با دیدن  هر روز  چشمانم

بگذار ابرهایت بر من ببارند

تا خیس شوم

تا بپوسم

و دوباره خاک شوم

تا در دستان مهربانت جا گیرم

تا باز مرا بیافرینی

تا باز با بوسه ای مرا راهی سازی

اما نه به این غربتکده تنگ

به شهر خودت

به شهر نور

آنجا که  خوبی است و سلام هر روز تو

به شهری که در آنجا  کسی واژه ها را  بر عکس نمی خواند

آنجا که  با هر کلمه  غیر از عشق  کارنامه  مردودی می گیری ...

 

خدای من

دوست دارم  روزی که  می میرم

آنروز  همین موسیقی  دلتنگیم را بر من بخوانی

همین آواز هایی که  با موج راهی آنطرف دریا  می کردم

دوست دارم آنروز  شاهد عشقم تو باشی

فقط تو...

 

 خدایا

این عصر  نیز جواب دلتنگیم را با سکوت دادی

اشکالی ندارد

همین که اجازه دادی  با واژه های دلتنگیم  مهمان نگاه مهربانت باشم

کافی است...

همین که  شاهد انتظار چشمانم بودی

کافی است...

 

دوستت دارم  نه به خاطر دلیلی  زمینی

دوستت دارم  نه  برای  وجود  ناتوان خودم

دوستت دارم چون تو لایق دوست داشتنی

ای همه هستی من...

آیدین...

قطره قطره  بخوان  خون تنم را...


بخش بخش کن  دلم را

ذره ذره

لحظه لحظه

بشنو صدای فلوت قلبم را

قطره قطره  بخوان  خون تنم را

تب کرده این درون  در هوای  تو

کوچ دادی مرا از  کویر بسوی لاله زار رویایی

بجوشان در من  عشقت را

چون  چشمه ساران

چون  آتشفشان کوهها

من محتاج  عشقت

من  محتاج  توام

نشکن  خانه ات

 دلم  در آغوش تو  آرام است

تو زیباتر از بهاری

همیشه  در کنارم ، حتی در خواب

چه زیباست حس کردن تو

چه تنهاست دلم بی تو

شوری دادی بر من

بر نهاد خسته ام

با عشق 

از من مگیر  این شورم را

آیدین...


کودکانه بپذیر...


امروز جور دیگری دوستت دارم

نمی دانم  چه بگویم

از کجا بگویم

در سینه ام سوزی است

خنک و سرد

چون  نوشیدن آب از چشمه  ای در ظهر تابستان

سینه ام رنگ  باران دارد

می خواهد ببارد

تا آخرین  قطره ابر

دوستت دارم نه مثل هر روز

بیشتر

خیلی

همچو آغوش باز یک کودک

به اندازه  ستاره ها

کودکانه بپذیر این دوست داشتنم را


آیدین...

اقرار می کنم...


اقرار می کنم  بدم

اقرار می کنم زشترینم

اقرار می کنم  که جز تو  کسی را ندارم

اعترافم را بپذیر.


اگر تو  نبینی مرا

اگر تو نخواهی مرا

اگر در وجودم  عطر یادت را نپاشی

چه کنم یارب؟

چگونه  زنده بمانم یارب؟

چگونه  در این قفس  سر کنم ؟

بی دوستی تو

بدون دیدار هر روز تو

چگونه  بخوانم  نغمه های  تنهاییم را

به که بخوانم؟


اقرار می کنم  خطا کردم

عاشق ناسپاسی بودم

اگر تو نشنوی این اقرارم را به که بگویم یارب؟

می روم همسخن گلها شوم

هم راز پروانه ها

هم آواز بلبلان

می روم اگر تو نبخشایی مرا

ولی  اعتراف می کنم  زنده نخواهم ماند

حتی به اندازه یک حرف

یک نگاه

و یا  یک  لحظه آه.

 

بگذار تا  دوباره  اعتراف  همه عمرم را بکنم

بگذار تا بار دیگر بگویم

دوستت دارم  عزیز دل بی سامانم

دوستت دارم لاله  زیبای من

دوستت دارم  گل سرخ عمرم


آیدین...

صبحی تازه  ...

169


صبحی تازه 

پنجره ای رو به خورشید

چشمانی منتظر

و دلی  چون همیشه  عاشق.

 

اخم نکن  مهربان من

اگر نجواهایم تو را می آزارد

سکوت می کنم

تا ابد و تا آخرین  لحظه باران.

 

برایت  با ذره ذره  وجودم

 می نویسم

شاید زیبا نباشد

اما از لحظه لحظه  زندگی در کنار تو می گویم

تو و بودت برایم هر روز،  نامه ای تازه  می آفریند.


صبحگاهی  با نسیم  دل انگیز تو 

و شبانگاهی  که دوست دارم  باز در آغوش مهربانت  آرام بگیرم

چون  شبنم بر روی برگ

همچو موج بر دریا

 و  مه  بر جنگل  سبز.

 

 دوست دارم  هر لحظه  هر آن  بگویم  دوستت دارم

و انعکاس  صدایم را با باران چشمانم  حس کنی .


دوست دارم  همیشه  در کنارم باشی

و عطر نفسهایت را با گلهای سرخ باغچه  تنهاییم  حس کنم.

 

دوست دارم  با خیال تو بخوابم و با  نسیم  بوسه هایت بیدار شوم

و باز تو باشی و من  و یک دفتر پر از خاطرات عاشقانه .


دوست دارم  آخرین  غزل عمرم  نیز چون این نامه  تمام شود

با نجوایی از  دلی  تنها و رسوا.


چشمانم را می ببندم و بازمی گویم :

دوستت دارم  مونس قلبم

دوستت دارم  همدم  همه عمرم

دوستت دارم  هم آواز  شبهای بارانیم ...

روزی که...


روزی که مرا رها می سازی در آتش

در جهنم بدیهایم

آنروز  یکبار،

 فقط یکبار  دیگر  نگاهم کن

مطمئن باش دیگر  عذاب نخواهم کشید

مطمئن باش که دیگر درد را حس نخواهم کرد.

 

روزی که می روی سوی عاشقان پاک و وفادارت

 به من نیز در آتش نگاه کن

به سوختنم 

به درد کشیدنم،

نه،

 باور نمی کنم

به هیچ عنوان

که تو  سوختنم را ببینی و نگاهم را  

اما متوجه سمت نگاهم نشوی .

 

باور نمی کنم  تو

دستانی را که در سرما  می نوشت

قلبی را که در تاریکی می تپید

چشمانی را که باهر بار  گفتن نامت می گریست

در آتش ببینی

و شاهد درد کشیدنش باشی.


خدایا از تو  عفو بخاطر آتشت را نمی خواهم

 از تو می خواهم  اجازه دهی هر  ثانیه،  هر آن ، هر دم

به تو اقرار کنم

دوستت دارم 

فقط همین.


دوستت دارم  ...

آیدین...

خانه من...


خانه ای ساختم برایت از تراشه های قلبم

رنگ دیگری دارد آسمان  خانه مان

عطر این خانه  ،

طرح آن ،

بسیار رویایی است

زیباتر از وعده های بهشتی ات.

 

خانه من  قصر نیست

کلبه کوچکی است

به رنگ  غروب

روبرویش سطری  از انعکاس چشمانت

و پشت آن  چمنزاری پر از پروانه های عاشق

هر گوشه  آن پر است از تابلوی  کودکانه ام.

 

حسی دارم شبیه  اولین نگاه مجنون به لیلی

و رقص موج بر روی ساحل

حسی دارم شبیه دیدار اولین شکوفه  بهاری

و  خنده  شاد طفلی برای مادر.

 

خانه منتظر توست

با من یا بی من ،

فرقی ندارد،

تو باشی کافی است.

 

چراغ  این خانه  تا ابد برایت  روشن خواهد بود

تا آن روز که  نفسی  در گذر ثانیه ها  قلب عاشقی را

به صدا در آورد دوستت خواهم داشت

و عاشقانه صدایت خواهم کرد

ای مهربانترین  نوازش نسیم

و زیباترین  اشک مهتاب...


آیدین...

شبی بارانی...


بیقراری آشنا صدایت می کند

با ترانه ای بارانی،

گوش کن به نجوای دلی  غریب

بی بهانه  آمده ام،

بی دلیل

سرگردان کوچه ات

سراسیمه  در شبی بارانی

پناهی به اندازه یک نگاه می خواهد،

پناهی به اندازه یک جرعه باران.


 

یادم نیست  زمان اولین دیدار بارانی

چتری  از تو داشتم

و بارانی از جنس  الماس

توان تفکیک نور در من نبود

چشم بسته امده بودم به این دنیا

مادری  از جنس خودت

و پدری  به رنگ باران

 و دلی به  اندازه جا دادن  تو.

 

امشب  باران  می بارد و گلها فردا زیباتر  می شوند

کاش گلی بودم   به اندازه یک قطره  شبنم

به اندازه یک لحظه نگاه.


دستانم خالی است

و دلم پراست از باران.

 

کوچه ای بن بست

با خانه ای پر از عطر یاس

کاش به اندازه یک قطره باران دوستم داشتی...


بدرقه ام نکن  دل کندن از تو برایم محال است

می روم غریبانه  و تنها

بی بهانه

همانگونه که آمدم ، امشب

شاید از نگاهم  بخوانی شب بارانی وجودم را

و شاید  از صدای تپش قلبم  دلیل سکوتم را


دوستت دارم  به تعداد  قطرات باران...

دوستت دارم به اندازه  موسیقی باران...

آیدین...

مردانه اشک می ریزم ...

بوسه بزن بر رخ زیبای بهار

این درون آشفته  محتاج توست

آسمان زیباست و هوا عالی

اما دلم باز دلتنگ توست

بوسه  می زنم بر شکوفه های گیلاس

با تصور تو...

 

مرغ دلم در این قفس کوچک  بسیار غمگین است

خواهد مرد بی تردید  اگر تو دانه نپاشی 

اگر تو نشنوی آواز درونش را

بی تردید در گنجی از این حصار آهنی  خواهد مرد.

 

مرا بیش از این مرنجان ای زیبا

انتظاری بس طاقت فرساست ساعات دوری از تو

هیچ کس درک نمی کند  احوالم را

هیچ  کس نمی داند احساسم را

کاش تو بخوانی از چشمانم  حال درونم را.

 

بهار عمر من

مردانه اشک می ریزم

بدون جاری شدن بر گونه هایم

بدون  اینکه تو ببینی

مردانه  عاشقت شدم.

 

اگر همه دنیا مرا طرد کنند

اگر حتی قطره آبی لبان خشکم را  تر نکند

اگر تمام  وجودم  چو شمعی در راهت آب شود

خم بر ابرو نخواهم آورد،

 هیچگاه بر سر راه تو چون خاری سبز نخواهم شد

مردانه دوستت خواهم داشت

 تا ابد مردانه  برایت خواهم ماند

و روزی در سکوت 

 در  همین گوشه حصار جان خواهم سپرد...


دوستت دارم  ای روشنایی خانه  قلبم

دوستت دارم ای  مونس  همه  روزهایم

دوستت دارم و تا ابد مردانه دوستت خواهم داشت.

آیدین...

دوستت دارم ...

دوستت دارم  تنها دلیل بودنم

همانند زمانی که  اولین قطره اشک از چشمانم جاری شد

چون  لحظه ای که  در جوار عشقت خود را یافتم.


دوستت دارم  مونس  تمام  غمهای من

همچو یاد

یاد دیدار تو در برگ  ریزان درختان کوچه

و یا لحظه  دیدار اولین شکوفه گیلاس.


دوستت دارم   ای سرخی قلبم

همچو باران شبانه

و صدای  شرشر رودخانه کوچک کنار روستا

بمانند چراغانی  آسمان   به هنگام  شبانگاهان

چون  اشک جاری بر صورت مادرم.


دوستت دارم  همچو روزی که از خرابیهای وجودم

قصری زیبا ساختی

با فرشی از دل مهربانت و دستانت  زیبایت.

 

بر من ببخشا این دوست داشتنم را

دوست داشتن خار گونه ام  را.

 

دوستت دارم همچو لحظه  پرواز عقاب بر بلندای کوهساران

همانند  غرش ابرها

مثال   دیدن  اولین  دانه  گندم

همچو  سادگی خنده یک کودک

 و  حس  شنیدن اولین آواز قناری آزاد.

 

دوستت دارم چون لحظه دیدار نور در لابلایی درختان بلند

و حس عطر گلهای محمدی  کنار مزرعه

همانند شانه  گیسوی  گندمزار با نسیم  صبحگاهان

همچو صدای رقص موج دریا

و  حس غروب در غریبانه ترین لحظه هایم.

 

دوستت دارم  ای تنها  دلیل هستیم

بودم

و تنها امید همیشه پابرجا

ببخشا  زشتی نگاهم را

دستان خاکیم را

و قلب کوچکم را

ببخشا  بی صبریم را

تمام  رنجش های بی جایم را

و همه حرفهای کودکانه ام را

دوستت دارم  اگرچه  می دانم  تو بی نیازی از دوست داشتنم

اگرچه می دانم  این دوست داشتنم جز کاستی برایت چیزی ندارد

 و می دانم  در تابلوی چشمان زیبایت هرگز نقش نخواهم بست.

آیدین...

اسمم را بر کوهها بنویس...

امروز  در خلوتی  پر از سکوت

در هوایی بهاری

و کوچه ای  پر از آواز

صدایت می کنم

با حرفهایی نا آشنا

با لحنی غریب

با سرمایه ای اندک

و دلی تنگتر از همیشه.


بی سر و سامانم

بی خانمان و  شبگردی  ندار.


الهی

از من مگیر حس با تو بودن را

حس تجربه همه خوبیها را


مونس  جان و دل من

غرق دنیایی شدم که بر من هیچ نداد جز تنهایی و سکوت،

سکوتی  سرد.

 

خدای من

مانده ام چه بگویم  که بشوید بدیهایم را

مانده ام چه بنویسم که  گوشه ای از احساسم باشد به تو

به تو که صدای  وجودمی

به تو که شالوده  درونمی

نزدیکتر از من به من.

 

شرمنده چشمان توام

شرمسار  تمام خوبیهایت

 

اسمم را بر کوهها بنویس

بر دره ها

بر همه دشتها و

انعکاس نور در دریاهایت

اسمم را بنویس

گناهکاری  عاشق

عاشق تو

فقط تو.

 

ای خدای خوبیها

اسمم را حک کن  بر سردر  شهرها

تابلوی خیابانها

و زمین  خاکی

بنویس

عاشق رسوا و بدترین  بنده من...

 

خدای من

مهربان من

زیبای من

نامت را  نوشته ام بر  دلم

نامرئی  ولی  با دستانی لرزان

با چشمانی  شرمسار

دوستت دارم  حتی اگر بسوزانی مرا ، یا نبینی عشقم را

دوستت دارم  حتی اگر در مقابل درب تو تمام گلهای وجودم را باد ببرد

دوستت دارم  حتی اگر تا ابد در انتظار سلامی از تو بنشینم

دوستت دارم ، دوستت دارم ، دوستت دارم...

رسوای تو آیدین...

بهار من  سلام...

بهار من  سلام

با نغمه ای آشنا  در سکوتی بهاری  تو را می خوانم.

قلب من جایگاه توست.

خسته روزگاری شدم که  بی تو بودنها را برایم  ارمغان  می آورد.


ای ساکن دل  بیقرارم

بی تو بودن یعنی  مرگ 

بی تو بودن  یعنی  درد و نابودی .

 

عید در راه است و من  در زمستانی که گذشت  مبهوت،

تو بودی و من  غرق در نگاه مهربانت.


خدای من بر من ببخشا همه لحظاتی که بی تو گذشت

همه  حرفهایی که در مسیری غیر از عشق تو بر زبانم جاری شد.


خدایا

چتر بالای سرم تویی

تو آنی که مرا از باران مشکلات و سیاهی های دنیا رها می سازی.

تو آنی که از زمستان سرد برایم بهار رویایی  و گرم   ارمغان می آوری.

تو آنی که  ذره ای ناتوان را در جوار رحمتت  سکنی می دهی.

تو آنی که  از خاک مرده  گلهای عطراگین برایم می رویانی.

 

 الهی

چه فرقی دارد زمستان یا بهار

چه فرقی دارد  سرما یا گرما

با تو همه لحظاتم زیباست

با تو هر لحظه برایم  خاطره ای است در دفتر کوتاه عمرم.

 

زیبای من

قرار دل بی سامان من

مهربان من،

ببخش که  هیچ  ندارم لایق تو، تا عیدانه من باشد برایت

ببخش اگر کوچکترین  ذره وجودت  فقیرترین بنده درگاهت نیز هست

ببخش ای  گل بهاری من.

 

دوستت دارم  ای بهار و زمستان من

دوستت دارم  ای خورشید سرزمین قلبم

دوستت دارم ای مهربانترین مهربان عالم.


آیدین...

خدا، تنها می خواند مرا...

خدا می خواند مرا، بی کلام

بی واسطه، یا بیان.


خدا با سکوت تماشا می کند  مرا

بی لحظه ای چشم برداشتن از من.


خدا عاشقانه نگاه می کند مرا

با نسیمی  رویایی.


خدا تنها دوست  زیبای من

تنها صداقت پا برجا.


خدا  از درون می خواند مرا

با گرمایی از سمت  رگهایم

با هر نفس که  در سینه ام  جاری می شود

با هر اشک که از چشمانم  می ریزد.


خدا با نغمه بلبلان و سرود آبشارها

با غرش کوهها

 و شرشر باران ها

می خواند مرا.


خدا با غروب  

با طلوع عاشقانه  خورشید

می خواند مرا،

تنها و بی نیاز،

حتی بدون  جان یا نفس،

خدا وجود مرا می خواند

سکوت  بی نیازیم را

بی احتیاج به هر چیز غیر از عشق.

خدا، تنها می خواند مرا ...


آیدین...

باران

قطرات  باران وجودم امروز در خیابانها جاری است

در کوچه ها 

در کوهها

و  زمین.


زیبای من

بر من ببخشا همه دیروزهای تاریکم را.

 

باران می بارد  یارب

تماشایی است نگاه مهربان آسمان

غم یا شادی؟

کدامیک را تجربه می کنم ! ؟

نمی دانم !

 

خدایا

کی  تمام میشود ؟

کی می گذرد ؟

احساس می کنم زمان به عقب بر می گردد

به زمان عید

به زمان  بهار کودکی هایم

به زمانی که عطر باران می پیچید  بر خاک

و من نشسته زیر باران

و رو به آسمان ،

خیال ابرها  و طرحهای رویایی

راستی

تو  زیبا تبسم می کردی  بین ابرها.


خدای من

 کاش پاک کنی داشتم  به اندازه

پاک کردن  کاغذ سیاه وجودم .


کاش دفتری نو به من هدیه کنی

تا بنویسم

از نو


دوستت دارم

ای ترانه بارانها

و عطر گلها


دوستت دارم

ای  گرمی آفتاب

 و روشنایی ماه


دوستت دارم

مهربانترین مهربان عالم...

گم شدم یارب...

گم شدم  یارب در این کوچه های تاریک

دلم امشب  سخت  می خوابد

هر طرف که می نگرم  گرگها زوزه کشان  می آیند.


 کوی تو از کدامین سو می گذشت ؟

چشمانم دیگر یارای  نگاه ندارند

 ولی عطر تو را حس می کنم

باورم کن  ای خدا 

درگیر توام

مست توام

سخت دلبسته توام.


شاید اگر حرفهایم را نمی شنیدی ، حال ، امیدی نداشتم

می دانم  تو در کنارمی و این زشتی من است که پرده مقابل من و توست.

خدایا

پس کی مرا زیبا خواهی کرد

چون خودت

هر ثانیه که می گذرد

اشتیاق دیدارت  دلم را گاه می فشارد

و گاه چون دریایی می جوشاند.


خدای من

توقع نداشته باش  چون تو زیبا شوم

توقع نداشته باش  ذره شنی در بیابان  مانند خود بیابان شود

اما می توانی توقع دوست داشتنت را

عشقتت را

داشته باشی .


الهی   

ای دلیل اشکهایم

و ای دلیل خنده هایم

ای مونس جانم

و ای  درمان روحم.


به  هستی  تو سوگند

به جان  فرسوده ام سوگند

به قلب  سوزانم سوگند

دوستت دارم

مهربانترین  مهربان من.


آیدین..

دلم فدای تو...

بسم الله

بسم تو،

ای زیبا.


چاره چیست باید ساخت،

با دوری

با درد

با غم.


چاره چیست باید ماند،

در شهری غریب

در هوایی نا آشنا

در غروبی ، پی در پی.


خدای مهربانی !

دلی بی گناه تو را از ورای دستانی آلوده می خواند

دلی کوچک ، ولی عاشق تو.

                                             دلم را تنها مگذار

طفلی است در انتظار مادر

مادری مهربانتر از همه مهربان ها،

دلم را در شهر آتش و دروغ تنها مگذار

به گناه  تن خاکیم او را مسوزان

سالهاست در آتش دوری تو سوختن را تجربه کرده.


خدای من !

ببخشا  گدایی را که هر روز در کریمی چون تو را می زند

گدایی که عاشق صاحب خانه است

گدایی که جز زشتی و لباسهای پاره  چیزی ندارد.


خدایا !

نربان عشقتت بلند است و پای تاول زده ام خسته

خسته از سنگلاخ دنیا

خسته از دویدن و دویدن و  نرسیدن ...

 اگر تو بخواهی با همین پاها تا آخرین نقطه آسمانهایت خواهم دوید.

 

خدایا !

گدایی تو را می خواند

با چشمانی که جرات نگاه به چشمانت را ندارد.

هر روز در کوچه خاکی  به انتظار توست

تا پنجره ای باز کنی

تا جانی را بگیری که جز  این  آرزویی ندارد.


خدایا !

تن خاکیم  لایق تو نیست تا بگویم ، فدای تو

 صورت سوخته ام  به قدر زیبای تو نیست  تا بگویم  ، فدای تو

چشمان کمسو و بارانی ام  به اندازه دریای  نگاهت نیست  تا بگویم ، فدای تو

 شاید بهتر است بگویم :

دلم فدای تو

دلی که تن نداد به خاک

سوخت اما عیان نکرد بر افلاک

و بارید اما  از نور چشمانت ، نوری به اندازه هزاران خورشید گرفت

دلم فدای تو،

هر چند می دانم آن نیز لایق تو نیست...


دوستت دارم  بهار عمرم

دوستت دارم پاییز برگ ریزان قلبم

دوستت دارم ای بی نهایت، ای بی کران

دوستت دارم  خدایا ...

آیدین...

بهار خواهد آمد ...

بهار خواهد آمد

شاید من نباشم

تا دوباره حس کنم تو را در شکوفه های گیلاس.

 

شاید دوست داشتنم را بخاطر مهربانیت پذیرفتی

اما می دانم که عشق من به اندازه خوبیهای تو نیست.

 

خدای من

بهار را دوست دارم

بهاری که یاد آور توست

یادآور زیبایی و  غم  عاشقانه ات

کاش به اندازه تک تک شنهای بیابانهایت

یا به اندازه همه ستارگان کهکشانهایت ،  دل داشتم

و با همه دلهایم تو را عاشقانه صدا می کردم.

 

کاش عطری چون گل سرخ  تو داشتم

تا نثار قدمهای مهربانت می کردم

کاش به اندازه همه کائناتت عشق را می توانستم تقدیمت کنم.

 

امروز با صدای بارانت آرام بیدارم کردی

شاید امشب  نیز باران چشمانم تو را بخواب برد.

 

غروب  غمم را بخاطرم می آورد

 ولی طلوع بیشتر غمگینم می کند

طلوع یعنی انتظار دوباره

صبر، صبر و صبر...


خدایا !

می خواهم با تارهای بهم تنیده وجودم

با لاله های سرخ قلبم

با بغضهای خشکیده سرزمین نگاهم

بگویم

دوستت دارم

ای همه هستی من ...

آیدین...

بی خیال از همه دنیا ...

بی خیال از زنده ها و مرده ها

بی خیال  از ثانیه ها و لحظه ها

بی خیال از همه دنیا

من امروز فقط تو را می خواهم

لبخند مهربانت را

حضور زیبایت را.


نفسهایم را بشمار

هر کدام بی آه بود

همان هنگام

جانم را بستان.

 

مهربان من !

صدایم را بشنو

هر چند  این صدا از گناهکاری  دوزخی باشد

آتش عصیان و تاریکی  ثانیه های گذشته ام را بر من ببخشا

بینوایی تو را از جهنم  سوزانت می خواند

با موسیقی دلی که سالها تو را فریاد می کند.


تنم را بسوزان

تمام رگهایم را پاره کن

خون جگرم را جاری ساز

تک تک استخوانهایم را بشکن

چشمانم  را

زبانم را از من بگیر

اما دلم را از من مگیر

 دلی که جز تو کسی در او جای ندارد

دلی که چوب گناه تن فرسوده ام را می خورد.


دلم عاشق توست

دیوانه توست.


به من اجازه ابراز عشقم را می دهی؟

می دانم تاریکم

می دانم  آتش حق من است

می دانم  بدترین مخلوق توام

می دانم  ، می دانم ، می دانم...

اما  به وجود مهربانت سوگند،

دوستت دارم

دوستت دارم

دوستت دارم

ای خدای

  قلبم ،

روحم

و جانم

...

بنده جهنمی تو

آیدین...

غرقم کن  در خودت...

خدایا

غرقم کن

در خودت

رهایم کن

از غیر خودت.

 

نجاتم ده

از غول  نفس

جدایم کن از بی خبری و عبث .

 

خدایا

من از آرزوها

فقط  تو را

و از تو

 سوختن  پروانه وار وجودم را می خواهم.

 

به من بیاموز سر عاشقانه زیستن

عاشقانه  دیدن و شنیدن

عاشقانه  خندیدن و گریستن

و عاشقانه  مردن  را...


آیدین...

گناه من چیست...

گناه من چیست اگر عاشق توام؟

تو که زیبایی و دلربا

تو که مهربانی و با صفا

تو که هر چه خوبی است زتوست

 چگونه نخواهم تو را؟

چگونه دوستت نداشته باشم؟


آینه زمینی  بدی و زشتیم را نشان می دهد

آینه زمینی  می گوید :

تو لایق گرد و غبار درگاه او نیز ، نیستی.

آینه زمینی دلم را نمی بیند.


کاش تو خریدار دل بی سامانم باشی ،

خریدار لحظه های بغض و غریبانه ام،

کاش دوستم داشته باشی...

آیدین...