داستان پیدایش شب...

خورشید بود

 و روز،

جهان  سیاهی نمی شناخت.

تا که یک روز،

ماه که توان مقابله با نور خورشید را نداشت

 آرام به گیسوی زمین دست کشید،

زمین  عاشق نوازش ماه شد،

بدون دیدن چهره او!!!!

و روی از خورشید بر گرداند.

ماه که  از خود نوری نداشت،

 وقتی زمین مبهوت دستان نوازشگرش بود،

آینه به دست گرفت

و نور خورشید را به چشمان زمین منعکس کرد،

اما هرگز نتوانست،

سیاهی گناهی را که کرده بود از دامنش پاک کند

و این چنین شد که

شب پدیدارگشت...

.

آیدین...

راز سبزی کاج...


بهار عاشق پاییز شد

یک روز صبح  زمستان

زود از خواب برخواست

پیراهن گلدار پوشید ،

سر کوچه تابستان

کنار  تک درخت  کاج نشست

و منتظر ماند.

.

شب و روز گذشت

و بهار همچنان  در کنار کاج  بود.

تا که یک روز،

نسیم پاییز  شروع به وزیدن کرد

و چشمان بهاربی اختیار

 به خواب رفت .

.

ولی کاج  نخوابید

و سبز ماند،

تا پیغام عشق بهار را

به گوش پاییز برساند ...

آیدین...

اشک عقاب...


می اندیشد

آفتاب

در مسیر خواب،

و

شب

با تصور مهتاب،

.

می برد

رود،

سکوت سنگ

با زخمهای

 پلنگ...

.

می دمد

هوا

بر سینه نهنگ ،

در ساحل ِ

مرگ...

.

می خوابد

 بهار

تا

گذار ِ

این حصار...

.

می تابد

برگ

بر خورشید،

چشم ،

بر تردید...

.

می بارد

دار بر ندار،

در مدار ِ

 حرکت ابلیس...

.

می چرخد

زمین

به دور اشتباه

با

نوترونی

به حجم ماه...

.

می شود

 مرداب،

  دل ،

در اضطراب .

.

می سازد

رگ،

دوباره

خون

بی لحظه ای

التهاب...

 

.

می میرد

باران،

برف،

یک نقاب

و

زجه

نور،

بر اشک ِ

عقاب...

پی نوشت:

جوجه ای که از پرواز ترسید

از درخت می افتد

و

اندیشه ای که به خواب رفت

از چرخه زندگی...

.

آیدین...