وفای دنیا...


روزی  انسانی

عاشق دنیا شد

شب و روز دنبالش دوید

ولی به پای آرزوهای دنیا نرسید .

انسان ساده

هر روز بستنی می خرید

و به پارکی که دنیا را می دید ،

می رفت.

.

تا که یک روز شلوارش را عوضی پوشید

و چون پولی نداشت

خجالت کشید به پیش دنیا برود.

به پارک رفت

و او را را از دور عاشقانه  دید زد .

دنیا که دید از بستنی خبری نیست

دست در دست بستنی فروش

گذاشت و رفت...

و انسان نوشت:

تا چشم از دنیا برداشتم

با غریبه رفت...!

آیدین...

داستان پیدایش شب...

خورشید بود

 و روز،

جهان  سیاهی نمی شناخت.

تا که یک روز،

ماه که توان مقابله با نور خورشید را نداشت

 آرام به گیسوی زمین دست کشید،

زمین  عاشق نوازش ماه شد،

بدون دیدن چهره او!!!!

و روی از خورشید بر گرداند.

ماه که  از خود نوری نداشت،

 وقتی زمین مبهوت دستان نوازشگرش بود،

آینه به دست گرفت

و نور خورشید را به چشمان زمین منعکس کرد،

اما هرگز نتوانست،

سیاهی گناهی را که کرده بود از دامنش پاک کند

و این چنین شد که

شب پدیدارگشت...

.

آیدین...

راز سبزی کاج...


بهار عاشق پاییز شد

یک روز صبح  زمستان

زود از خواب برخواست

پیراهن گلدار پوشید ،

سر کوچه تابستان

کنار  تک درخت  کاج نشست

و منتظر ماند.

.

شب و روز گذشت

و بهار همچنان  در کنار کاج  بود.

تا که یک روز،

نسیم پاییز  شروع به وزیدن کرد

و چشمان بهاربی اختیار

 به خواب رفت .

.

ولی کاج  نخوابید

و سبز ماند،

تا پیغام عشق بهار را

به گوش پاییز برساند ...

آیدین...