وفای دنیا...
روزی انسانی
عاشق دنیا شد
شب و روز دنبالش دوید
ولی به پای آرزوهای دنیا نرسید .
انسان ساده
هر روز بستنی می خرید
و به پارکی که دنیا را می دید ،
می رفت.
.
تا که یک روز شلوارش را عوضی پوشید
و چون پولی نداشت
خجالت کشید به پیش دنیا برود.
به پارک رفت
و او را را از دور عاشقانه دید زد .
دنیا که دید از بستنی خبری نیست
دست در دست بستنی فروش
گذاشت و رفت...
و انسان نوشت:
تا چشم از دنیا برداشتم
با غریبه رفت...!
آیدین...
بشنو ازاین دل بریده چون کند یاران اسیر