کودک بی زبان...


فضای  بیکران

نجوای  ستارگان

کر کرده  گوش آسمان

یک  فریاد از کودکی   بی زبان

محتاج  به یک تکه نان

و یا ذره ای عشق از یاران

گندم  در دست  اربابان


ابر پشت  خورشید

ماه  در چنگال پلنگ

زخمی نیست  بال  کبوتر

وتنها

کودک بی کفش

تاول زده پاهایش

جیبی ندارد برای دستانش

تحمل می کند سرمای وجودش...


آیدین...

منجمد گشته سیاهانی شب ...

منجمد گشته سیاهانی شب

در غروبی  شبگیر

یک ستاره

یک خواب

و پناهی که در آغوش درختی مانده.


یک خیال پر از احساس،  تهی

و هراسی در راه

زیرو رو گشته تولد با مرگ.


انعکاس   صدایی در شب

فرشی از ابریشم

و هوایی که در آن روز نمی ماند بر جا

تابش یک ذره

رویش یک برگ جدا از خورشید.

 

آسمان سیاهانی شب

و خیالی از نرمترین قطره ابر

گوشه دنج اتاقی در آب

روح مهتاب به گنبد خیره

خطر ابر و یا یک چاله.


مانده در راه صدایی از راز

منجمد گشته هوای این شب

و چراغی منتظر بر انگشت...


آیدین...

مردانه اشک می ریزم ...

بوسه بزن بر رخ زیبای بهار

این درون آشفته  محتاج توست

آسمان زیباست و هوا عالی

اما دلم باز دلتنگ توست

بوسه  می زنم بر شکوفه های گیلاس

با تصور تو...

 

مرغ دلم در این قفس کوچک  بسیار غمگین است

خواهد مرد بی تردید  اگر تو دانه نپاشی 

اگر تو نشنوی آواز درونش را

بی تردید در گنجی از این حصار آهنی  خواهد مرد.

 

مرا بیش از این مرنجان ای زیبا

انتظاری بس طاقت فرساست ساعات دوری از تو

هیچ کس درک نمی کند  احوالم را

هیچ  کس نمی داند احساسم را

کاش تو بخوانی از چشمانم  حال درونم را.

 

بهار عمر من

مردانه اشک می ریزم

بدون جاری شدن بر گونه هایم

بدون  اینکه تو ببینی

مردانه  عاشقت شدم.

 

اگر همه دنیا مرا طرد کنند

اگر حتی قطره آبی لبان خشکم را  تر نکند

اگر تمام  وجودم  چو شمعی در راهت آب شود

خم بر ابرو نخواهم آورد،

 هیچگاه بر سر راه تو چون خاری سبز نخواهم شد

مردانه دوستت خواهم داشت

 تا ابد مردانه  برایت خواهم ماند

و روزی در سکوت 

 در  همین گوشه حصار جان خواهم سپرد...


دوستت دارم  ای روشنایی خانه  قلبم

دوستت دارم ای  مونس  همه  روزهایم

دوستت دارم و تا ابد مردانه دوستت خواهم داشت.

آیدین...

فرصتی برای پروانه شدن...

گوش کن به نوای  موسیقی  باران

فرصتی برای بودن

فرصتی برای لمس خوبی

فرصتی  برای کوتاهترین پرواز.


گوش کن به  صدای تولد یک گل

فرصتی بخواه برای  دیدن

فرصتی برای عاشق شدن

فرصتی هر چند  به اندازه یک نگاه

فرصتی برای یک آه

فرصتی برای چیدن  یک سبزه

فرصتی برای  حبس ذرات  در فنجان.


گوش کن  به غرش یک چشمه جوشان

 فرصتی بخواه از مورچه

از برگ

از یک  روزن  کم نور

فرصتی برای داشتن

فرصتی برای تفریق همه  سیاهی ها

فرصتی برای جمع کردن خنده یک کودک.


فرصتی برای پروانه شدن

کرم بودن بس است

 باید پرید

و تنید این پیله  سیاه .


فرصتی بخواه از این شب

تا طلوع  خورشید  فرصت داری

تا لحظه دیدن اولین شبنم بر روی برگ...

آیدین...

دوستت دارم ...

دوستت دارم  تنها دلیل بودنم

همانند زمانی که  اولین قطره اشک از چشمانم جاری شد

چون  لحظه ای که  در جوار عشقت خود را یافتم.


دوستت دارم  مونس  تمام  غمهای من

همچو یاد

یاد دیدار تو در برگ  ریزان درختان کوچه

و یا لحظه  دیدار اولین شکوفه گیلاس.


دوستت دارم   ای سرخی قلبم

همچو باران شبانه

و صدای  شرشر رودخانه کوچک کنار روستا

بمانند چراغانی  آسمان   به هنگام  شبانگاهان

چون  اشک جاری بر صورت مادرم.


دوستت دارم  همچو روزی که از خرابیهای وجودم

قصری زیبا ساختی

با فرشی از دل مهربانت و دستانت  زیبایت.

 

بر من ببخشا این دوست داشتنم را

دوست داشتن خار گونه ام  را.

 

دوستت دارم همچو لحظه  پرواز عقاب بر بلندای کوهساران

همانند  غرش ابرها

مثال   دیدن  اولین  دانه  گندم

همچو  سادگی خنده یک کودک

 و  حس  شنیدن اولین آواز قناری آزاد.

 

دوستت دارم چون لحظه دیدار نور در لابلایی درختان بلند

و حس عطر گلهای محمدی  کنار مزرعه

همانند شانه  گیسوی  گندمزار با نسیم  صبحگاهان

همچو صدای رقص موج دریا

و  حس غروب در غریبانه ترین لحظه هایم.

 

دوستت دارم  ای تنها  دلیل هستیم

بودم

و تنها امید همیشه پابرجا

ببخشا  زشتی نگاهم را

دستان خاکیم را

و قلب کوچکم را

ببخشا  بی صبریم را

تمام  رنجش های بی جایم را

و همه حرفهای کودکانه ام را

دوستت دارم  اگرچه  می دانم  تو بی نیازی از دوست داشتنم

اگرچه می دانم  این دوست داشتنم جز کاستی برایت چیزی ندارد

 و می دانم  در تابلوی چشمان زیبایت هرگز نقش نخواهم بست.

آیدین...

اسمم را بر کوهها بنویس...

امروز  در خلوتی  پر از سکوت

در هوایی بهاری

و کوچه ای  پر از آواز

صدایت می کنم

با حرفهایی نا آشنا

با لحنی غریب

با سرمایه ای اندک

و دلی تنگتر از همیشه.


بی سر و سامانم

بی خانمان و  شبگردی  ندار.


الهی

از من مگیر حس با تو بودن را

حس تجربه همه خوبیها را


مونس  جان و دل من

غرق دنیایی شدم که بر من هیچ نداد جز تنهایی و سکوت،

سکوتی  سرد.

 

خدای من

مانده ام چه بگویم  که بشوید بدیهایم را

مانده ام چه بنویسم که  گوشه ای از احساسم باشد به تو

به تو که صدای  وجودمی

به تو که شالوده  درونمی

نزدیکتر از من به من.

 

شرمنده چشمان توام

شرمسار  تمام خوبیهایت

 

اسمم را بر کوهها بنویس

بر دره ها

بر همه دشتها و

انعکاس نور در دریاهایت

اسمم را بنویس

گناهکاری  عاشق

عاشق تو

فقط تو.

 

ای خدای خوبیها

اسمم را حک کن  بر سردر  شهرها

تابلوی خیابانها

و زمین  خاکی

بنویس

عاشق رسوا و بدترین  بنده من...

 

خدای من

مهربان من

زیبای من

نامت را  نوشته ام بر  دلم

نامرئی  ولی  با دستانی لرزان

با چشمانی  شرمسار

دوستت دارم  حتی اگر بسوزانی مرا ، یا نبینی عشقم را

دوستت دارم  حتی اگر در مقابل درب تو تمام گلهای وجودم را باد ببرد

دوستت دارم  حتی اگر تا ابد در انتظار سلامی از تو بنشینم

دوستت دارم ، دوستت دارم ، دوستت دارم...

رسوای تو آیدین...

بهار من  سلام...

بهار من  سلام

با نغمه ای آشنا  در سکوتی بهاری  تو را می خوانم.

قلب من جایگاه توست.

خسته روزگاری شدم که  بی تو بودنها را برایم  ارمغان  می آورد.


ای ساکن دل  بیقرارم

بی تو بودن یعنی  مرگ 

بی تو بودن  یعنی  درد و نابودی .

 

عید در راه است و من  در زمستانی که گذشت  مبهوت،

تو بودی و من  غرق در نگاه مهربانت.


خدای من بر من ببخشا همه لحظاتی که بی تو گذشت

همه  حرفهایی که در مسیری غیر از عشق تو بر زبانم جاری شد.


خدایا

چتر بالای سرم تویی

تو آنی که مرا از باران مشکلات و سیاهی های دنیا رها می سازی.

تو آنی که از زمستان سرد برایم بهار رویایی  و گرم   ارمغان می آوری.

تو آنی که  ذره ای ناتوان را در جوار رحمتت  سکنی می دهی.

تو آنی که  از خاک مرده  گلهای عطراگین برایم می رویانی.

 

 الهی

چه فرقی دارد زمستان یا بهار

چه فرقی دارد  سرما یا گرما

با تو همه لحظاتم زیباست

با تو هر لحظه برایم  خاطره ای است در دفتر کوتاه عمرم.

 

زیبای من

قرار دل بی سامان من

مهربان من،

ببخش که  هیچ  ندارم لایق تو، تا عیدانه من باشد برایت

ببخش اگر کوچکترین  ذره وجودت  فقیرترین بنده درگاهت نیز هست

ببخش ای  گل بهاری من.

 

دوستت دارم  ای بهار و زمستان من

دوستت دارم  ای خورشید سرزمین قلبم

دوستت دارم ای مهربانترین مهربان عالم.


آیدین...

خدا، تنها می خواند مرا...

خدا می خواند مرا، بی کلام

بی واسطه، یا بیان.


خدا با سکوت تماشا می کند  مرا

بی لحظه ای چشم برداشتن از من.


خدا عاشقانه نگاه می کند مرا

با نسیمی  رویایی.


خدا تنها دوست  زیبای من

تنها صداقت پا برجا.


خدا  از درون می خواند مرا

با گرمایی از سمت  رگهایم

با هر نفس که  در سینه ام  جاری می شود

با هر اشک که از چشمانم  می ریزد.


خدا با نغمه بلبلان و سرود آبشارها

با غرش کوهها

 و شرشر باران ها

می خواند مرا.


خدا با غروب  

با طلوع عاشقانه  خورشید

می خواند مرا،

تنها و بی نیاز،

حتی بدون  جان یا نفس،

خدا وجود مرا می خواند

سکوت  بی نیازیم را

بی احتیاج به هر چیز غیر از عشق.

خدا، تنها می خواند مرا ...


آیدین...

باران

قطرات  باران وجودم امروز در خیابانها جاری است

در کوچه ها 

در کوهها

و  زمین.


زیبای من

بر من ببخشا همه دیروزهای تاریکم را.

 

باران می بارد  یارب

تماشایی است نگاه مهربان آسمان

غم یا شادی؟

کدامیک را تجربه می کنم ! ؟

نمی دانم !

 

خدایا

کی  تمام میشود ؟

کی می گذرد ؟

احساس می کنم زمان به عقب بر می گردد

به زمان عید

به زمان  بهار کودکی هایم

به زمانی که عطر باران می پیچید  بر خاک

و من نشسته زیر باران

و رو به آسمان ،

خیال ابرها  و طرحهای رویایی

راستی

تو  زیبا تبسم می کردی  بین ابرها.


خدای من

 کاش پاک کنی داشتم  به اندازه

پاک کردن  کاغذ سیاه وجودم .


کاش دفتری نو به من هدیه کنی

تا بنویسم

از نو


دوستت دارم

ای ترانه بارانها

و عطر گلها


دوستت دارم

ای  گرمی آفتاب

 و روشنایی ماه


دوستت دارم

مهربانترین مهربان عالم...

گم شدم یارب...

گم شدم  یارب در این کوچه های تاریک

دلم امشب  سخت  می خوابد

هر طرف که می نگرم  گرگها زوزه کشان  می آیند.


 کوی تو از کدامین سو می گذشت ؟

چشمانم دیگر یارای  نگاه ندارند

 ولی عطر تو را حس می کنم

باورم کن  ای خدا 

درگیر توام

مست توام

سخت دلبسته توام.


شاید اگر حرفهایم را نمی شنیدی ، حال ، امیدی نداشتم

می دانم  تو در کنارمی و این زشتی من است که پرده مقابل من و توست.

خدایا

پس کی مرا زیبا خواهی کرد

چون خودت

هر ثانیه که می گذرد

اشتیاق دیدارت  دلم را گاه می فشارد

و گاه چون دریایی می جوشاند.


خدای من

توقع نداشته باش  چون تو زیبا شوم

توقع نداشته باش  ذره شنی در بیابان  مانند خود بیابان شود

اما می توانی توقع دوست داشتنت را

عشقتت را

داشته باشی .


الهی   

ای دلیل اشکهایم

و ای دلیل خنده هایم

ای مونس جانم

و ای  درمان روحم.


به  هستی  تو سوگند

به جان  فرسوده ام سوگند

به قلب  سوزانم سوگند

دوستت دارم

مهربانترین  مهربان من.


آیدین..

دلم فدای تو...

بسم الله

بسم تو،

ای زیبا.


چاره چیست باید ساخت،

با دوری

با درد

با غم.


چاره چیست باید ماند،

در شهری غریب

در هوایی نا آشنا

در غروبی ، پی در پی.


خدای مهربانی !

دلی بی گناه تو را از ورای دستانی آلوده می خواند

دلی کوچک ، ولی عاشق تو.

                                             دلم را تنها مگذار

طفلی است در انتظار مادر

مادری مهربانتر از همه مهربان ها،

دلم را در شهر آتش و دروغ تنها مگذار

به گناه  تن خاکیم او را مسوزان

سالهاست در آتش دوری تو سوختن را تجربه کرده.


خدای من !

ببخشا  گدایی را که هر روز در کریمی چون تو را می زند

گدایی که عاشق صاحب خانه است

گدایی که جز زشتی و لباسهای پاره  چیزی ندارد.


خدایا !

نربان عشقتت بلند است و پای تاول زده ام خسته

خسته از سنگلاخ دنیا

خسته از دویدن و دویدن و  نرسیدن ...

 اگر تو بخواهی با همین پاها تا آخرین نقطه آسمانهایت خواهم دوید.

 

خدایا !

گدایی تو را می خواند

با چشمانی که جرات نگاه به چشمانت را ندارد.

هر روز در کوچه خاکی  به انتظار توست

تا پنجره ای باز کنی

تا جانی را بگیری که جز  این  آرزویی ندارد.


خدایا !

تن خاکیم  لایق تو نیست تا بگویم ، فدای تو

 صورت سوخته ام  به قدر زیبای تو نیست  تا بگویم  ، فدای تو

چشمان کمسو و بارانی ام  به اندازه دریای  نگاهت نیست  تا بگویم ، فدای تو

 شاید بهتر است بگویم :

دلم فدای تو

دلی که تن نداد به خاک

سوخت اما عیان نکرد بر افلاک

و بارید اما  از نور چشمانت ، نوری به اندازه هزاران خورشید گرفت

دلم فدای تو،

هر چند می دانم آن نیز لایق تو نیست...


دوستت دارم  بهار عمرم

دوستت دارم پاییز برگ ریزان قلبم

دوستت دارم ای بی نهایت، ای بی کران

دوستت دارم  خدایا ...

آیدین...

بهار خواهد آمد ...

بهار خواهد آمد

شاید من نباشم

تا دوباره حس کنم تو را در شکوفه های گیلاس.

 

شاید دوست داشتنم را بخاطر مهربانیت پذیرفتی

اما می دانم که عشق من به اندازه خوبیهای تو نیست.

 

خدای من

بهار را دوست دارم

بهاری که یاد آور توست

یادآور زیبایی و  غم  عاشقانه ات

کاش به اندازه تک تک شنهای بیابانهایت

یا به اندازه همه ستارگان کهکشانهایت ،  دل داشتم

و با همه دلهایم تو را عاشقانه صدا می کردم.

 

کاش عطری چون گل سرخ  تو داشتم

تا نثار قدمهای مهربانت می کردم

کاش به اندازه همه کائناتت عشق را می توانستم تقدیمت کنم.

 

امروز با صدای بارانت آرام بیدارم کردی

شاید امشب  نیز باران چشمانم تو را بخواب برد.

 

غروب  غمم را بخاطرم می آورد

 ولی طلوع بیشتر غمگینم می کند

طلوع یعنی انتظار دوباره

صبر، صبر و صبر...


خدایا !

می خواهم با تارهای بهم تنیده وجودم

با لاله های سرخ قلبم

با بغضهای خشکیده سرزمین نگاهم

بگویم

دوستت دارم

ای همه هستی من ...

آیدین...

بی خیال از همه دنیا ...

بی خیال از زنده ها و مرده ها

بی خیال  از ثانیه ها و لحظه ها

بی خیال از همه دنیا

من امروز فقط تو را می خواهم

لبخند مهربانت را

حضور زیبایت را.


نفسهایم را بشمار

هر کدام بی آه بود

همان هنگام

جانم را بستان.

 

مهربان من !

صدایم را بشنو

هر چند  این صدا از گناهکاری  دوزخی باشد

آتش عصیان و تاریکی  ثانیه های گذشته ام را بر من ببخشا

بینوایی تو را از جهنم  سوزانت می خواند

با موسیقی دلی که سالها تو را فریاد می کند.


تنم را بسوزان

تمام رگهایم را پاره کن

خون جگرم را جاری ساز

تک تک استخوانهایم را بشکن

چشمانم  را

زبانم را از من بگیر

اما دلم را از من مگیر

 دلی که جز تو کسی در او جای ندارد

دلی که چوب گناه تن فرسوده ام را می خورد.


دلم عاشق توست

دیوانه توست.


به من اجازه ابراز عشقم را می دهی؟

می دانم تاریکم

می دانم  آتش حق من است

می دانم  بدترین مخلوق توام

می دانم  ، می دانم ، می دانم...

اما  به وجود مهربانت سوگند،

دوستت دارم

دوستت دارم

دوستت دارم

ای خدای

  قلبم ،

روحم

و جانم

...

بنده جهنمی تو

آیدین...

غرقم کن  در خودت...

خدایا

غرقم کن

در خودت

رهایم کن

از غیر خودت.

 

نجاتم ده

از غول  نفس

جدایم کن از بی خبری و عبث .

 

خدایا

من از آرزوها

فقط  تو را

و از تو

 سوختن  پروانه وار وجودم را می خواهم.

 

به من بیاموز سر عاشقانه زیستن

عاشقانه  دیدن و شنیدن

عاشقانه  خندیدن و گریستن

و عاشقانه  مردن  را...


آیدین...

گناه من چیست...

گناه من چیست اگر عاشق توام؟

تو که زیبایی و دلربا

تو که مهربانی و با صفا

تو که هر چه خوبی است زتوست

 چگونه نخواهم تو را؟

چگونه دوستت نداشته باشم؟


آینه زمینی  بدی و زشتیم را نشان می دهد

آینه زمینی  می گوید :

تو لایق گرد و غبار درگاه او نیز ، نیستی.

آینه زمینی دلم را نمی بیند.


کاش تو خریدار دل بی سامانم باشی ،

خریدار لحظه های بغض و غریبانه ام،

کاش دوستم داشته باشی...

آیدین...

جوابم را بده ای دوست...

 

سلامم را بشنو ای دوست

من اینجا سخت دلتنگم

و از آشوب زمین یکسر

به کل گیج و مبهوتم

از این مردان

ازاین بلوا

سخت می ترسم.


سکوت  لاله یا شبنم

توان کم باران

و یا لرزش چشمان یک کودک

مرا سخت می رنجاند.

 

جوابم را بده ای دوست

اگر خواهان  آغازی

اگر از شورش باران

 تو هم  شیشه و سنگی.

 

چرا اینگونه  طغیان  بیماری؟

چرا اینگونه  جنگ و بیزاری؟

چرا شهر، پر از نفرت ؟

چرا هیچ ها بر سفره خلقت؟

جوابم را بده ای دوست.

...

آیدین...

بی تو...

امروز نیز در گذر است،  مانند دیروزهایم

فردایی نامعلوم،

و فرداهایی که با خواست تو

قلبی بخاطرت خواهد تپید  در سینه ای تنگ.


تنهاترین  ذره خاک تو را می خواند.


بی تو گنجشکهای خانه،  غمم را با سکوت پاسخ می دهند

بی تو این گلهای شمعدانی رنگی ندارند

بی تو خورشید چراغی است  آزار دهنده

و شب  همرنگ ثانیه هایم است.


بی تو اینجا گلبرگی زنده نیست

درختی نفس نمی کشد

و قلبم سخت خون در رگهایم می فشاند.


بی تو این دنیا به چه دردم می خورد؟!

 این زیباییها ، این گلها، چقدر بی ارزش و  حقیرن.


بی تو ای مهربان من ، هیچ روشنی نیست

کهکشانهای قلبم  با هزاران خورشید تاریک است.


بی تو دلم سخت تنهاست

 دوست داشتن حسی آزاردهنده و نا زیباست.


بی تو هیچ کس،  هیچ چیز و هیچ  بارانی عطری ندارد

رنگین کمانی نیست.

 

بیا تا  ساعات تنهایم را به تو هدیه کنم

ساعاتی که سخت  عاشقانه در مسیر چشمانت  گذشت.


بیا ای دوست داشتنی ترین

مهربانترین

و تنها دلیل تپش قلبم.


دوستت دارم

ای خدای خوبیها و خدای خوبم


دوستت دارم

ای خدای زیباییها و خدای قلبم...


بنده سراسر گناه تو آیدین...

دفتری تازه

دفتری تازه قلم می خورد امروز

خط خطی می شود و شاید پاره

خوشه های تاکستان قلبم

ذره ذره می شود چون هر روز

باورم می شود

بودم  چون دیروز

با وجود لمس دستانت.


شعری نوشته می شود 

از سمت چشمانت

قلمی  روی  صفحه دفترم می رقصد

چون عروسی  زیبا

بخاطرحس دیدارت.


امروز روز کندن علفهای هرز  باغچه تنهاییم است.

همراهم می شوی ؟

همراهم می شوی ؟ تا گل سرخ دامانت را بکاریم؟

تا عطر تو را همیشه حس کنم

در ذره ذره این وجود خاکی؟

 

نگذار

 دوباره  برویند علفهای هرز،

در این باغچه...

نگذار

ای باغبان زیبای من.

 

دوستت دارم

گل سرخ من،


دوستت دارم 

شمیم  روح افزای من.


دوستت دارم 

  تنها لایق دوست داشتن ...


گنهکار عاشق ،

آیدین...

قناری عاشق (4)

بخوان ای قناری زیبای من.

بخوان تا کلاغها جرات آواز به خود ندهند

بخوان تا گرمی صدایت یخ زمستان سرد را آب کند

بخوان تا  کوچ پرستوها  دل آسمان را نیازارد.


قناری جان

بهار خواهد آمد

با عطر گلها

با صدای  پرندگان آزاد

بهار خواهد آمد

با شکوفه های هلو و گیلاس

با صدای باران.


بخوان قناری جان

هر چند می دانم

قفس و تنگیش

زمستان و سردیش

و تنهایی با دردش

صدایت را خواهد لرزاند

بخوان  قناری جان

بخوان...

آیدین...

قیامت نگاهت...

 

خدایا 

اگر  قیامت نگاهت  کوهها را خرد کند

صخره ها را بشکافت

ستارگان را  چون غباری در آسمان پخش کند

دریاهها را بخار کند،

در مقابل آتشی که در درونم جاریست

 نمی تواند گویای تو باشد.

 

خدایا

اگر ذره ذره وجودم را

تمام سلولهای  بدنم را

قطره قطره خون رگهایم را

نگاه کنی

نسیمی از گلستان تو پیداست.

 

خدایا

التماست می کنم

بخاطر پیراهن خاکیم

مرا از خود مران

تو خود می شنوی

تپش قلبم را

حس می کنی 

آه وجودم را،

و می بینی

 چشمان خیسم را.

 

خدایا

از من مگیر

عشقت را

لمس حضورت را

و تمنای وصالت را.

 

دوستت دارم

ای چراغ راهم

ای نم نم باران درونم

و ای آرامش روحم

 

دوستت دارم

 ای خدای قلبم

ای سرود جانم

و نغمه وجودم

.

 

خانه بر دوش تو آیدین...

سلامم راجوابی  نمی دهی ؟!

سلامم راجوابی  نمی دهی  ؟!

 

لمس می کنی

غصه های  شبانه ام  را

خوابهای آشفته ام  را

وپریشانی  روزهایم را

 

حس می کنی

 لحظه بی تو بودن را

ورقهای پاره پاره دلم را

و غروب گریه هایم را

 

می بینی

 طغیان رودخانه عشقم را

طوفان ویرانگر آهم را

و سیلاب رگهای تنم را

 

و باز

سلامم را جوابی  نمی دهی  ؟!


آیدین...

خدایا...

خدایا

به دستانم قدرت نوشتن برای خودت

به پاهایم توان پیمودن مسیر پر پیچ و خم و دشوار خودت

و به دلم  مهربانی و بخشش عنایت فرما.


خدایا

به بدترین بنده خود رحم فرما

و مرا از دامهای نامرئی اهریمن دروغ و زیادخواهی رهایی بخش.


خدایا

ذره ذره وجودم را پر کن از احساس خودت

و قطره قطره  خونم را معطر کن با عشقت

و لحظه لخظه مرا رهایی بخش از ذلت

و عادت بر حقارت و نزول از  مرتبه انسانیت.


خداوندا

چراغ چشمانم را خاموش کن

شیشه های خرد شده دلم را  خردتر کن

تک تک استخوانهایم را خرد کن

ولی  احساس با تو بودن را از من مگیر.


خدایا از غرور و خودخواهی به تو پناه می برم

و از عشق بی عمل و یا عمل بی عشق...

سرگشته تو آیدین...


تو را می خواند...

پشت آن قلب یخی

سوزی از دور تو را می خواند

و در این تارترین نقطه تصویر زمین

لحظه ای  کودکی  از نور تو را می خواند.

 

قلب آینه خورشید که در نبض درخت

گوئیا با نفس عشق تو را می خواند

 

طرز گفتار پریشانی شب

حاکی از حادثه بیمار است

ولی اینجا ...

کسی از دور  تو را می خواند.

 

همدما با گل نیلوفر باشی

شاخه ای از دورترین نقطه  تو را می خواند

وبه  اندازه خردترین لحظه آغاز غروب

و بی نورترین  پهنه تاریکی شب

اگرت چشم امید به فردا داری

بدان،

ماه و خورشید تو را می خواند...

آیدین...

زمستان است ...

زمستان است

برف می بارد  چون پنبه های سرد

آفتاب رفته  پشت ابر

وعروس زمین  در استتار برف.

 

زمستان است

چاره چیست باید ساخت با سرما

و یا باخت برای فردا

چراغها امروز خاموشی ندارند

هوا تاریک است

کودکی با وصله  کاپشن در خیابان است

پدری  با کتانی روی برف  ...

 

زمستان است

امسال نیز بخاری تنها گرمی خانه هاست

وگردش عقربه ساعت تنها دلخوشی دلها

 

زمستان است

برف سفید کرده

چهره زمین سیاه

و بال کلاغها

 

کاش دلها بلرزد بی سرما

و شب طولانی شود بی یلدا...

آیدین...

مرا از یاد،  نبر اینجا...

من آن موجم که در دریا

 پای بر ساحل نمی کوبم

اگر این صخره بی رحم است

 و سیلی می زند بر من

نمی ترسم که

چشم برراه خورشید ام.

 

اگر باران مرا آورد یا رود سیلابی

به خورشید زمین سوگند

جدا خواهم شد از دریا.

 

چنان ابری که  می غرد

از خشکی  یک صحرا

پر از طغیانم امروزم

و از فردا نمی ترسم

که با سازت برقصم من.

 

چه قایقها که در تو غرق گردید

و تو خندیدی

چه ماهی ها ، صید گردید

و تو رقصیدی

دریغا کس نمی داند

فریب تو ای دریا.

 

تو ای خورشید عالم تاب

مرا از یاد،  نبر اینجا

که من بی تو ، چونان ماهی

اسیر باد و طوفانم

ومی میرم در این دریای طوفانی...

آیدین...

تنها او هست  و هست  و هست ...

سرما هست و سرما

سکوت است و فردا

فردایی  بی معنا

دریا نیست و دریا

کودکی منتظر مرغ ماهیخوار.


شب بود و شب هست

چون  همه دقایق گذشته عمرم

روز نیست و روز نبود

چون خورشید خوابیده ام.

 

کوچه ها  بن بست و باز بن بست

آرزو نیست و آرزو

برای آرزو داشتن باید خواست

تا بود

تا دید

واز فاصله ها گذشت و باز گذشت

تا رسید و رسید

تا شنید .

 

خوشبختی  نیست و نبود

چون  همه ساعات تلخ

شیرینی  به کام نبود و نیست

چون حرفهای امروزم.


تنها او هست

و هست

و هست

چون همه دقایق زیبا

و دوست دارم که باشد

و باز، باشد

همیشه در کنار من،

واین برایم کافی است

...

آیدین...

صدایی ندارد بارش برف...

سکوت  تماشا می کند مرا

صدایی ندارد بارش برف

سفید می آید

 اما

 در زشتی و سیاهی کفشهایمان

او نیز سیاه می شود...

آیدین...

آسمان صدایم کن...


آسمان صدایم کن

من از ساکنان خود چیزی ندیدم جز فراموشی

فراموشی خوبیها

و خوبها.


کوههایم پر از آتش

دره هایم پر از بغض

اینجا همه عاشق زمستانند

بهار را کسی نمی بیند.



پرندگانم همه کوچیدند و رفتند

ماهی هایم همگی تلف شدند

از من فقط پوستی مانده آن هم چروکیده و زشت.


آسمان صدایم کن

تا دوباره ناظر غروب خورشیدت نباشم...

آیدین...

زمستان در راه است...

زمستان در راه است

کوچه پر از نبض سکوت

گنجشگها  با پرهای پف کرده

درختان در حال وداع با آخرین برگها .

امروز نمی شود آه را بی بخار بیرون داد .

ولی می توان به راحتی

پنهان کرد دلیل

خشکی لبها

ترکهای دست

و لرزش زانوها

که در تابستان ممکن نبود...

آیدین...


که چنین است ،  که عشق می ماند...

قعر یک جنگل  سرد

یا که در برگ  درخت

پشت یک خواب عمیق

یا که در کوه بلند

سمت دریای غروب

یا در آن سوی بهار

لحظه سوت قطار

یا که در آب زلال

همه جا  عشق ،  تو را می خواند

و هوا در پی تو می آید

که بگیرد دمی از آه درون

وبگوید به درخت ملکوت ،

از پی حادثه تکرار نکن

آن گناه ازلی

و  خدا را به تماشا آور

که چنین است ،

که عشق می ماند.


آیدین...