دلم فدای تو...
بسم الله
بسم تو،
ای زیبا.
چاره چیست باید ساخت،
با دوری
با درد
با غم.
چاره چیست باید ماند،
در شهری غریب
در هوایی نا آشنا
در غروبی ، پی در پی.
خدای مهربانی !
دلی بی گناه تو را از ورای دستانی آلوده می خواند
دلی کوچک ، ولی عاشق تو.
دلم را تنها مگذارطفلی است در انتظار مادر
مادری مهربانتر از همه مهربان ها،
دلم را در شهر آتش و دروغ تنها مگذار
به گناه تن خاکیم او را مسوزان
سالهاست در آتش دوری تو سوختن را تجربه کرده.
خدای من !
ببخشا گدایی را که هر روز در کریمی چون تو را می زند
گدایی که عاشق صاحب خانه است
گدایی که جز زشتی و لباسهای پاره چیزی ندارد.
خدایا !
نربان عشقتت بلند است و پای تاول زده ام خسته
خسته از سنگلاخ دنیا
خسته از دویدن و دویدن و نرسیدن ...
اگر تو بخواهی با همین پاها تا آخرین نقطه آسمانهایت خواهم دوید.
خدایا !
گدایی تو را می خواند
با چشمانی که جرات نگاه به چشمانت را ندارد.
هر روز در کوچه خاکی به انتظار توست
تا پنجره ای باز کنی
تا جانی را بگیری که جز این آرزویی ندارد.
خدایا !
تن خاکیم لایق تو نیست تا بگویم ، فدای تو
صورت سوخته ام به قدر زیبای تو نیست تا بگویم ، فدای تو
چشمان کمسو و بارانی ام به اندازه دریای نگاهت نیست تا بگویم ، فدای تو
شاید بهتر است بگویم :
دلم فدای تو
دلی که تن نداد به خاک
سوخت اما عیان نکرد بر افلاک
و بارید اما از نور چشمانت ، نوری به اندازه هزاران خورشید گرفت
دلم فدای تو،
هر چند می دانم آن نیز لایق تو نیست...
دوستت دارم بهار عمرم
دوستت دارم پاییز برگ ریزان قلبم
دوستت دارم ای بی نهایت، ای بی کران
دوستت دارم خدایا ...
آیدین...
بشنو ازاین دل بریده چون کند یاران اسیر