آسمان صدایم کن

من از ساکنان خود چیزی ندیدم جز فراموشی

فراموشی خوبیها

و خوبها.


کوههایم پر از آتش

دره هایم پر از بغض

اینجا همه عاشق زمستانند

بهار را کسی نمی بیند.



پرندگانم همه کوچیدند و رفتند

ماهی هایم همگی تلف شدند

از من فقط پوستی مانده آن هم چروکیده و زشت.


آسمان صدایم کن

تا دوباره ناظر غروب خورشیدت نباشم...

آیدین...