آسمان صدایم کن...
آسمان صدایم کن
من از ساکنان خود چیزی ندیدم جز فراموشی
فراموشی خوبیها
و خوبها.
کوههایم پر از آتش
دره هایم پر از بغض
اینجا همه عاشق زمستانند
بهار را کسی نمی بیند.
پرندگانم همه کوچیدند و رفتند
ماهی هایم همگی تلف شدند
از من فقط پوستی مانده آن هم چروکیده و زشت.
آسمان صدایم کن
تا دوباره ناظر غروب خورشیدت نباشم...
آیدین...
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و سوم آذر ۱۳۹۱ ساعت 12:27 توسط مهدی خدایی
|
بشنو ازاین دل بریده چون کند یاران اسیر