169


صبحی تازه 

پنجره ای رو به خورشید

چشمانی منتظر

و دلی  چون همیشه  عاشق.

 

اخم نکن  مهربان من

اگر نجواهایم تو را می آزارد

سکوت می کنم

تا ابد و تا آخرین  لحظه باران.

 

برایت  با ذره ذره  وجودم

 می نویسم

شاید زیبا نباشد

اما از لحظه لحظه  زندگی در کنار تو می گویم

تو و بودت برایم هر روز،  نامه ای تازه  می آفریند.


صبحگاهی  با نسیم  دل انگیز تو 

و شبانگاهی  که دوست دارم  باز در آغوش مهربانت  آرام بگیرم

چون  شبنم بر روی برگ

همچو موج بر دریا

 و  مه  بر جنگل  سبز.

 

 دوست دارم  هر لحظه  هر آن  بگویم  دوستت دارم

و انعکاس  صدایم را با باران چشمانم  حس کنی .


دوست دارم  همیشه  در کنارم باشی

و عطر نفسهایت را با گلهای سرخ باغچه  تنهاییم  حس کنم.

 

دوست دارم  با خیال تو بخوابم و با  نسیم  بوسه هایت بیدار شوم

و باز تو باشی و من  و یک دفتر پر از خاطرات عاشقانه .


دوست دارم  آخرین  غزل عمرم  نیز چون این نامه  تمام شود

با نجوایی از  دلی  تنها و رسوا.


چشمانم را می ببندم و بازمی گویم :

دوستت دارم  مونس قلبم

دوستت دارم  همدم  همه عمرم

دوستت دارم  هم آواز  شبهای بارانیم ...