بیا ای عشق مهتابی
در این تنهایی جانسوز و بی فرجام
در این لالایی شبهای تار و سرد
و حوض خالی از ماهی...

بیا ای همصدا با موج

ای احساس طوفانی
در این دریا
و این ساحل
و بارانی که می بارد میان لحظه های من...

سحرگاهی پر از طغیان بی آبی

و یک قطره از دریا در این فردای مردابی
نشانی از درختان نیست
در این جنگل
در این تنهایی مبهم
در این دشت پوشالی .

بلندی این دیوار

و تصویریک زندان
دلم را چون ریسمانی
به دار گریه ای پوساند
رهایم کن از این تشویش و این غوغا
و این رنج بی خوابی.

بیا ای همنوا با من

مرا از نو پیدا کن
و یاد رفته ام را باز
به دیواری تماشا کن...


آیدین...