بیا ای همنوا بامن...
بیا ای عشق مهتابی
در این تنهایی جانسوز و بی فرجام
در این لالایی شبهای تار و سرد
و حوض خالی از ماهی...
بیا ای همصدا با موج
ای احساس طوفانی
در این دریا
و این ساحل
و بارانی که می بارد میان لحظه های من...
سحرگاهی پر از طغیان بی آبی
و یک قطره از دریا در این فردای مردابی
نشانی از درختان نیست
در این جنگل
در این تنهایی مبهم
در این دشت پوشالی .
بلندی این دیوار
و تصویریک زندان
دلم را چون ریسمانی
به دار گریه ای پوساند
رهایم کن از این تشویش و این غوغا
و این رنج بی خوابی.
بیا ای همنوا با من
مرا از نو پیدا کن
و یاد رفته ام را باز
به دیواری تماشا کن...
آیدین...
+ نوشته شده در سه شنبه چهارم تیر ۱۳۹۲ ساعت 19:48 توسط مهدی خدایی
|
بشنو ازاین دل بریده چون کند یاران اسیر