تو رفتی و بعد از تو نور هم خوابید،

کوچه های شهر را تاریکی پوشاند،

و در آن روز نفرینی...

....

سجاده پرخون،

دل پرخون،

آسمان و زمین پرخون،

و علی خسته از زهر شمشیرها ،

دل بریده از دل گسسته های تاریخ.

عمق چاه کمتر از عمق دلها !

.

نخلها گریان

کوهها گریان

و کودکی که اگر او نیز بزرگ میشد شمشیر بر سینه علی می زد !

یتیمهایی که ، تا نان بود علی را ندیدند

 و وقتی نان رفت یاد علی افتادند.

اینها نیز تخم همین زمین نفرینی کوفه اند.

 

علی باران،

علی لطف بی پایان،

علی نور

و مردمان تاریک ،

صحراگون،

و کوچک ،

تناقضی آشکار .

 

علی دریا،

و مردمان  در چاله ای غرق،

چگونه بگنجاند این دریا در چاله؟!

 .

خدایا !

راهم را راه علی

قلبم را مالامال از عشق علی

روحم را در مسیر عشق علی

و دستانم را گره زده بر دامان علی

قرار بده

کمک کن تا بیاموزم

 عشقت را از علی

..........


یا علی

......

آیدین...